کد لوگوهای سه گوشه
کد لوگوهای سه گوشه
حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ
کربلا هوایی و زمینی نقد واقساط تحت نظارت سازمان حج وزیارت با دریافت ارز مسافرتی ثبت نام مشهد مقدس همه روزه تهیه بلیط و ویزا کربلا در اسرع وقت 09125969399 # 09147428701 # 09361322233 # 021- 55015030 ) ثبت نام کربلا و حج عمره ومشهد مقدس (تحت نظارت سازمان حج وزیارت (خرید وفروش فیش حج عمره و تمتع با دریافت مجوز نقل انتقال از سازمان حج وزیارت مدارک برای ثبت نام کربلا (گذرنامه معتبر از تاریخ اعزام باید 6 ماه اعتبار داشته باشه 3 قطعه دریافت ویزای کربلا در اسرع وقت ثبت نام مشهد مقدس همه روزه شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) - تورزیارتی نور (ثبت نام کربلای معلا و حج عمره و تمتع و مشهد مقدس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

السلام علیک یا فاطمه زهرا (س)


یا مهدی  ادرکنی

 

http://atasheentezar.persiangig.com/monasebat2/1_fatemie_be1.gif

یا مهدی  ادرکنی

 
هیچ دانیدختر خیر البشر 
از چه جای حیدر آمد پشت در
دید مولایش علیتنهاشده
خانه اش محصور دشمنها شده
بر دفاع از شوهرشفردی ندید
بین آن نامردهامردیندید
گقت باید گاه امواج خطر
یار, بهر یار خود گردد سپر
من که تنهادختر پیغبرم
پشت ایندر ,پیش مرگ حیدرم

 

 



ای دختر رسول خدا؛

ای بهانه هستی عالم؛ ای بزرگ ترین اسوه صبر

اینک آن گونه جان سوز و جان گداز می روی که

چشم های صبورترین و مظلوم ترین بنده خدا

علی مرتضی علیه السلام ، نیز لحظه ای نباریدن را تاب نمی آورد.

آینه مهربانی و رحمت بودی و اینک با دریایی از

درد و اندوه می روی. برای صبوری و تحمل آمده بودی

و اینک با کوهی از بارِ سختی و مصیبت باز می گردی.

آمده بودی برای صبوری، برای بردباری و ایستادگی؛

برای آن که در کودکی مادرِ پدر باشی

 


و در جوانی یاورهمسر و اینک همسرِ داغ دارِ توست که
به تنهایی بار آن همه مصیبت را با درد فراق تو یک جا به دوش می کشد

با غسل دادن تو، همه دردها و رنجها را دوره می کند
اشک می ریزد، امّا تاب می آورد.

همه صبوری تو و همه بردباری این لحظه های پر درد
همسرت علی علیه السلام برای آن بود که گوهر اسلام تابنده بماند

و اینک ما دوستداران و عاشقان تو امانت دارانِ آن گوهریم
و در حفظ این امانت از تو یاری می خواهیم.

یاری مان کن که سخت محتاجیم.



ای فاطمه! ای یادگار رسول خدا!
ای هستی مرتضی! ای قلب تپنده ولی خدا!

دیگر مدینه آوای تو را نمی شنود.
دیگر کسی از صدای گریه های شبانه روزی
توبه علی شکایت نمی کند

و امروز اهل مدینه به خواب راحت فرو می روند.
قبرت از دیدگان آن ها مخفی شد تا نگاهشان به قبر تو نیفتد
و لحظات عیش و نوش و بزم خوشگذرانی آن ها به هم نخورد.

امروز بغض سه ماهه علی ترکید و برای اولین
باردر کنار بستر بیماری ات قطرات اشکش
را مقابل دیدگان تو جاری ساخت.

نمی دانم چرا خود گریه می کرد، ولی فرزندانت
را به آرامش دعوت می کرد.

امروز برای لحظاتی قلب علی از تپش ایستاد،
ولی اول مظلوم عالم باید بماند و رنج غربت
زهرا و مظلومیت خود را تحمل کند.

امروز دستان کوچک بچه های زهرا پیکر او را در بغل گرفتند
و برای همیشه از مادر مهربان خود وداع کردند.


بی تو تنهایی سخت است ای عشق من،ای تمام هستی من.
بی تو بودن معنا ندارد. بی تو، چراغ زندگی ام خاموش است.

بی تو، گذران قافله عمر دلگیر است.
بی تو، زینب تنها می شود، حسین می میرد.

بی تو، بیت الاحزان مدینه تنها می شود.
بی تو، آسمان چگونه ببارد، زمین چگونه تاب بیاورد.

بی تو، مدینه سر بر بالین کدام دوست نهد.
بی تو، ستارگان خاموشند. بی تو، دیگر صدای ضجه و ناله نمی آید.

زهرا جان! ریحانه رسول! بی تو، خورشید غمگنانه غروب می کند.
ای بی همتا!... آسمان چگونه پهلویت را دید و نگریست،
و زمین چگونه صورتت را دید و در هم نشکست.

ای برترین بانو! عارفانه عروج کردی و چشم در چشم رسول دوختی.
عاشقانه پر کشیدی و در آغوش برترین بشر آرام گرفتی!



گلایه می کنم از دیوارهای سرد و خاموش مدینه،
از این کوچه ها که آشنای دیرینه اند
با حضور روشن تو، از این خشت ها که لب فرو بسته اند؛

حال آنکه بارها سلام و تحنیت پر مهر پیامبر،
به تو و خاندانت را شنیده اند.

از این آسمان افسرده و محزون که شاهد بود
حبیب خدا، کلام الهی را بر در خانه شماتلاوت می کرد:
«انما یرید اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا».

گلایه دارم از چشمان سرخ این آفتاب که هنوز بعد تو،
دیده به این کوچه های تهی از عطر یاس می دوزد.

شکوه می کنم از ملاقات سرخ در و دیوار خانه با سینه پاک ت
و که هنوز جای بوسه پیامبر بر آن تازه بود.

به ستاره ها گفته ام برایت آرام بگریند تا آزرده نشوی.
به ماه سپرده ام شیون چشم هایش را پنهان کند
تا نشان قبر تو، از دیدگان شب مخفی بماند.

کودکانت، ناله یتیمی را در بغض گلوهاشان فرو می برند
تا تو را مخفیانه غسل دهم و به دستان سپید پدرت بسپارم.

به زمین سفارش کرده ام
پیکر مجروح یاس را آرام در آغوش بگیرد.

فاطمه جان!
«بعد تو اندوه من جاودانه و شب هایم شب زنده داری است
تا آن روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند».

فاطره ذبیح زاده



شبهای مدینه خداحافظ ؛
سکوت را برایتان ابدی نمی بینم !

باور نداشته باش که با اتمام ناله های زهرا آر ام شوی!

ای مد ینه علی دیگر زهرا ندارد
علی امشب پاره ی وجودش را به خاک می سپارد
یا نه علی خود به گور می سپارد؟

زهرا جان بعد از تو علی دیگر قد راست نکند
بعد از دیگر خضاب نکند بعداز تو ...آری بعد از همه چیز
برای علی تمام می شود .

ای چاه های مدینه کجایید علی دیگر....
بعد از این شب علی دیگر سنگ سبو ندارد .

دردهای علی را مر همی نیست
غصه های علی را گوش شنوایی نیست .
ای چاه های مدینه علی از امشب
با شما نجوا میکند درد غریبی می گوید

بخروشید ای چاه های مدینه فریاد بزنید
درد های علی را زخمهای دلش ریشش را
آنگاه که علی غسل یاس میداد

آنگاه که سر بر دیوار بی کسی گذاشت
و فریادش گوش مدینه را کر کرد
آنگاه که علی پهلوی شکسته ی زهرا را دید
فریاد زد رهرا جان علی را ببخش که

دردهای تو را نفهمید که زخمهای تو را ندید
ندامت علی دنیا را می لرزاند .
آری ای کاش آن شب دنیا به پایان می رسید
کاش کنگره ی عرش متلاشی میشد!

چه بگویم از امشب ...فقط این را می گویم که داغ تازه است
تا به امروز و علی همچنان بر مزار مخفی یاس می گرید
و کوچه های مدینه ناله علی و زینب و حسنین را از امشب در خود دارد .

خون بخروشید ای چاه ها ی مدینه که علی دیگر زهرا ندارد





فاطمه، یادگار رسول خدا و تنها دختر اوست.
مدینه، عطر محمد(ص) را از او استشمام می کند
و در خـَلق و خـُلق، به او می نگرد که « آینه مصطفی نما» است.
فاطمه ، موهبت بزرگ خدا به بشریت است .
کوثر همیشه جوشان و جاری ، و فیض گستر ابدی است.

اما بانویی است شکسته بال و پر، رنجدیده و محزون،
غریب و بی پناه، و در داغ رحلت رسول خاتم، دل شکسته و مغموم.

مگر چند روزاز آن « ماتم بزرگ» ،
از رحلت آخرین سفیر حق، از کوچ آخرین منادی
ملکوت گذشته ، که باغ رسالت چنین خزان
و گل عصمت این گونه پرپر شده است؟

مدینه، بوی غم و رنگ ماتم دارد.
آنان که در پی « چگونه زیستن »
و یافتن « الگوی حیات» بودند، به فاطمه می نگریستند .
فاطمه در طاعت ، خشیت ، عفاف ،
حجاب و حیا، « میزان» بود.

چشمه سار حکمت و رحمت و عطوفت بود.
خشم و رضای او، میزان خشم و رضای رحمان بود،
جلوه همه کمالات مکتب ، و مظهر همه خوبیهای انسان!

دختر رسالت بود ، همسر ولایت ، و مادر امامت.
بانوی بانوان جهان بود، « سیدة نساء العالمین ».
اما اینک... پس از وفات امین وحی،
در خلوت غمگین مولا، تنهاترین
انیس لحظه های غربت اوست.







کوچه بنی هاشم، پلاک سوم جمادی الثانی . باز هم آدرس را مرور می کنم . چه قدر بوی نامهربانی از این کوچه می آید، توقف می کنم . به دنبال درب خانه می گردم . دری کبود و سینه سوخته به چشم می خورد اما باز باید بپرسم .

کسی دارد رد می شود اما نه مثل آن روز که تمام اهل مدینه در آن آزمون رد شدند .

می بخشید این همان دری نیست که در آتش جهالت و بی وفایی مسلمانان نامسلمان سوخت

این همان دری نیست که بوی دست پرمهر پیامبر می دهد؟

این همان دری نیست که پیامبر از آن به دیدار پاره تنش می آمد؟
این همان دری نیست که آدم های آن طرفش اهل بیت نامیده شدند؟
ناگهان همه چیز در این کوچه با من سخن می گویند .
در، دیوار و میخ با چشم های شفق گونه شان به من می نگرند .
می گریم بر کبودی ها . بر ماه صورت نیلگون و فریاد می زنم بر میخ .
تو قاتل مادر منی، تو مسبب شهادت دختر رسول خدایی تو . . .
و میخ در حالی که گریه می کند می گوید: نه غریبه، آرام تر، اشتباه مکن .
اگر مرا به رنگ شفق می بینی نه برای آن است که به خون پهلوی کوثر محمد صلی الله علیه وآله آغشته گشته ام، نه، که من خون گریستم .
در را ببین، تو گمان می کنی از گذشت زمان پوسیده گشته است .
نه این پوسیدگی حاصل دل پژمردگی در سوگ فاطمه است .
به راستی در و علی چه همراهند در سوختن و ساختن . در بی کسی و غربت، در هجران رحمت و محبت .
در اگر زبان داشت با نعره ای اسرافیل گونه تمام مردگان را به شهادت می خواند تا همه از مصیبت آن روز بگویند که مردگان همیشه از ما زنده تر بوده اند .
در به نشستن دعوتم می کند .
بنشین که غم بزرگی، به بزرگی تمام کوه های دنیا سینه ام را فشار می دهد .
ما هم ناله ایم خواهرم . می بویمش . هنوز بوی پهلو می دهد .
هنوز بوی کینه دوستان از دشمن دشمن تر علی را می دهد .
و به میخ می گویم از آن روز برایم بگو و می گوید خواهرم، دختر آن بانوی بزرگ اگرچه آن روز به ظاهر پهلوی مادرت را . . . ولی رگ های بریده پهلوی مبارکش را بوسیدم و بر جنینی که با او بود سلام کردم .
چشمان من نظاره گر خون معصومه پیامبر بود . جنازه حبیب خدا بر روی زمین، همخانه معصومه پیامبر مشغول غسل و دفن پسر عمویش به وسیله اشک چشمان همسرش و دزدان حکومت اسلامی در حال بریدن این ودیعه الهی و بعد از آن ماجرای من و در و پهلو و غربت بزرگ ترین مرد دنیا و . . .
میخ دوباره بغضش به گریه باز می شود و من از گناه مادرم می پرسم و میخ می گوید: گاهی ایمان و تقوی و اخلاص بزرگ ترین جرم های دنیایند و در مورد مادرتان این جرم به اضافه جرم غفلت و جهل مسلمانان نه چندان مسلمان، آن فاجعه را آفریدند و این بار سوخته چوبین برایم حرف می زند:
مسافر، آتش عشق به زهرا این بلا را بر سر من آورده است .
تمام پیری چهره من، زردی گونه های من، رنجی که در سلول سلول بدنم نقش بسته است همه از عشق به آن تنها معصومه دنیاست .
خواهرم فقط چند روز بعد از آن روز بد همه غم های فاطمه از دنیا رفتند و علی با دنیایی از تنهایی، تنها ماند .
با این که مادرم رفته است اما کدام عقل سلیمی این را باور می کند که این تنها معصومه تمام افلاک هنوز غمگین نباشد که فرزند بزرگوارش درست مانندآن روزهای همسرش این قدر تنها و بی یاور است . دلم شکسته است . یاد خدا و دل شکسته که همواره با همند می افتم .
حالا وقت دعاست . باید کاری بکنم به میخ و در نگاه می کنم . هر سه دستمان را بالا می بریم .
معبودا، به ما صبری به وسعت آسمان نگاه فاطمه هنگام لبخند مرگ، صبری به وسعت مجروحیت علی، صبری به بزرگی کرم آخرین بازمانده زهرای بتول و افتخار پرستاری در رکاب قطب عالم امکان کرم فرما .
آمین یا رب الفاطمه .






دل، معبد غم و اندوه توست و باز دل بهانه تو را می گیرد و چشمها به یاد آن همه مظلومیت بارانی می شود. نمی دانم بر کدامین ماتم اشک بریزم، یا نه، از دیدگان خون ببارم! بر محسن شهید؟ بر بازوی کبود؟ بر صورت سیلی خورده؟ بر ... که نه، بر دل زخم خورده ات؟
نامت یادآور مظلومیت علی است و فاطمه؛ مظلومیت حسن و فاطمه، مظلومیت حسین و فاطمه و ... ظلمی که گل نورسته جوانی ات را با غنچه ای در وجود، پر پر کرد و رحمی بر پهلوی شکسته و دل داغدارت ننمود.
با توام ای مدینه، تو را که تاج افتخار مدینة النبی بر سرت نهادند.
آری با توام، عجبا از خاموشی ات! عجبا از سکوت مرگبار جاهلیتی مکرر! چگونه تاب آوردی و درنگ نمودی؟ شاید چشمهایت اعمی بود از دیدن خشمی که گلی از سلالة النبی را بین در و دیوار پر پر کرد! ولی باز هم سکوتت را دلیلی نیست. مگر گوشهایت هم نمی شنیدند ناله های علی، ضجه های حسنین و زینب را؛ که این گونه بر لبانت مهر سکوت زده بودی؟
آه که باید دهان باز می کردی و بغض فرو خورده خود را بیرون می ریختی، که ناله های بیت الاحزان برای زیر و رو کردن جهان بس بود و تو ... آه که با چه ولعی گل زخم خورده وجودش را در دلت جای دادی. چگونه دختر را اندکی پس از پدر در کام فرو کشیدی و دم نزدی!
نامت یادآور مظلومیت علی است و فاطمه؛ مظلومیت حسن و فاطمه، مظلومیت حسین و فاطمه و ... ظلمی که گل نورسته جوانی ات را با غنچه ای در وجود، پر پر کرد و رحمی بر پهلوی شکسته و دل داغدارت ننمود

آه که در آن دم باید همه را می بلعیدی، پیش از آنکه دستهای پلیدشان بر گونه «خیر کثیر دو عالم» سیلی زده باشد. عجبا از تو که پس از آن چاههایت از سوز جانگداز علی نخشکیدند، آن هنگام که از فرط مصایب و ستمها به دل بیابان و نخلستانهایت پناه می برد و با چاه راز دل می گفت و شما ای چاه های مدینه چقدر حریص شنیدن سوز وصی خدا بودید که روز به روز فزونی غمش را می دیدید و آتش نمی گرفتید؟!
و تو ای آسمان مدینه، اگر آن گاه که ناله های بیت الاحزانش به گوشت می رسید سنگ بر سر این جماعت بی همت و عهدشکن می باریدی و بر بدنهاشان زخم می زدی، باز هم نمی توانستی زخمهای دل فاطمه را قصاص کنی.

شاید ای مدینه! حرمت قبر رسول اللّه نگه می داشتی و دم نمی زدی. اما نه. امروز اگر تمام کره خاکی بخواهند کفاره گناه آن روز را بپردازند و تمام دریاها جوهر شوند، تمام درختها قلم، و همه وسعت این خاک، کاغذ! باز هم کم است برای نوشتن گوشه ای از مظلومیت عترت رسول اکرم.
بار گناهت سنگین است ای مدینه و خود بهتر می دانی، کوتاهی ات فراوان و جبران ناپذیر. پس همچنان خاموش بمان، تا خاکت در زیر سم اسبان او، با خون نابکاران سیراب گردد و اشک چشمان زیبایش، خاک مادر را پس از قرنها شستشو دهد و ما «السلام علیک یا بقیة اللّه الاعظم» سر دهیم.

زهرا بلوچ زاده



گلایه می‏کنم از دیوارهای سرد و خاموش مدینه،
از این کوچه‏ ها که آشنای دیرینه ‏اند با حضور روشن تو،

از این خشت‏ها که لب فرو بسته ‏اند؛

حال آنکه بارها سلام و تحنیت پر مهر پیامبر، به تو و خاندانت را شنیده ‏اند.

از این آسمان افسرده و محزون که شاهد بود حبیب خدا،
کلام الهی را بر در خانه شما تلاوت می‏کرد:
«انما یرید اللّه‏ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا».

گلایه دارم از چشمان سرخ این آفتاب
که هنوز بعد تو،
دیده به این کوچه ‏های تهی از عطر یاس می‏دوزد.

شکوه می‏کنم از ملاقات سرخ در و دیوار خانه
با سینه پاک تو که هنوز جای بوسه پیامبر بر آن تازه بود.

به ستاره‏ ها گفته‏ ام برایت آرام بگریند
تا آزرده نشوی.

به ماه سپرده‏ ام شیون چشم‏هایش را پنهان کند
تا نشان قبر تو، از دیدگان شب مخفی بماند.



فاطمه جان!
«بعد تو اندوه من جاودانه و شب‏هایم شب زنده ‏داری است،
تا آن روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند



دستش را که سایبان چشمانش کرد ، نخل های سرسبز و بلند نخلستان های مدینه به چشمش آمدند و پشت سر آن ها ، خانه های کوتاه و گلی مدینه که در امواج سراب می لغزیدند و بالا و پایین می رفتند . نفس عمیقی کشید تا نسیم خنکی را که از سمت مدینه می آمد ، حس کند .

نسیم ، بوی آشنایی را با خود داشت : بوی پیامبر ، بوی مسجد نبی ، بوی مناره ی کوتاهی که او سال های سال بر فراز آن اذان گفته بود ، و بوی عجیبی که از لا به لای کوچه ی بنی هاشم گذر کرده بود و او نمی دانست چیست . از دروازه ی شهر که عبور کرد ، کناری ایستاد . به احترام شهر پیامبر، خاک گرد و غبار لباسش را تکاند . سنگریزه ها و خارهایی که درطول چندین روز مهمان پاهایش بودند ، بیرون آورد و دست ها و صورتش را به خنکای آب نهر کوچکی سپرد که راه به نخلستان های اطراف داشت . نگاهی به دور و برش کرد . مردم سرگرم کار روزانه ی خود بودند و کسی متوجه ورود او نشده بود.

خودش هم همین را می خواست . چه بهتر که با مردمی رو به رو نشود که پیکر پیامبرشان را روی زمین گذاشتند و به دنبال تعیین خلیفه رفتند .

وارد کوچه ی بنی هاشم شد ؛ کوچه ی تنگ و باریکی که هر روز به عشق دیدن پیامبر آن جا می ایستاد و با پیامبر برای رفتن به مسجد راهی می شد و به دنبال او راه می افتاد .

به هوای دختر پیامبر آمده بود . خواب دیده بود و ترس از تعبیر ندانسته ی خوابش ، او را به این جا کشانده بود . پیامبر را تا به حال این طور آشفته ندیده بود : موهای ژولیده ، سر و روی خاک آلوده و چهره ای غمگین و خسته که از تنهایی فاطمه گفتـه بود ، و بی کسی علی .

خانه ی علی را جست و جو می کرد تا احوال دختر پیامبر را بپرسد ، وگرنه او عهد کرده بود که دیگر به مدینه ای که خاندان پیامبر را فراموش کرده بودند ، باز نگردد . بر در خانه که رسید ، از تعجب خشکش زد ؛ تکه حصیری سوخته از در خانه آویزان بود :

حتماً اشتباه کرده ام !

به خانه های اطراف نگاه کرد . چند قدم به این طرف و آن طرف رفت .

نه همین جاست . خانه ی علی ؛ اما ...

با نگرانی جلو رفت : « سلام بر اهل بیت پیامبر . »

حسن و حسین ، تکه حصیر ا کنار زدند و بیرون دویدند . آری ، همان صدای آشناست .

بلال ! بلال آمده !

هر دو را در آغوش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد .

قربان خاک پایتان بروم عزیزان پیامبر ، خدا را شکر که سلامتید .

لحظه ای گذشت . حسن و حسین در آغوش بلال ، خاطره ی روزهای خوش گذشته را به یاد آوردند و بلال عطر دل انگیز پیامبر را ازآن دو استشمام می کرد .

مادرتان ... مادرتان کجا است ؟

حسن و حسین ، دست هایش را گرفتند و او را به داخل بردند . همه چیز همان طور بود . اتاق کوچک و محقر فاطمه و علی ، و پرده ای که آن را به دو نیم می کرد .

" یا الله . سلام بر دختر پیامبر خدا . "

فاطمه صدای بلال را شناخت . منتظرش بود ؛ که پیامبر در خواب وعده داده بود بلال برای عیادت خواهد آمد .

" سلام بر تو ، مؤذن پدرم رسول خدا .
"
صدای لرزان و ضعیف فاطمه از پشت پرده ، نگرانی اش را بیشتر کرد .

" با تو چه کرده اند بانو ؟ "

بلال دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد ، هیچ صدایی را نمی شنید ، گویی که مردم را نمی بیند ؛ می دوید و برای خودش راه باز می کرد . پایش به سنگی گرفت و زمین خورد ، به دست های خون آلودش توجهی نکرد ، به سرعت بلند شد و به راه افتاد . پله های مناره مسجد پیامبر را دیده و ندیده بالا رفت و در بلندی آن ایستاد .

چه با شکوه ! مدینه را در زیر پای خویش می دید ، درست مثل همان روزها که در حال اذان گفتن به راه رفتن علی خیــــره می شد و وضو گرفتن پیامبر را می نگریست ؛ اما این بار با تمام دفعات فرق می کرد .

این بار فقط به خواهش فاطمه آمده بود :

« می خواهم پیش از مرگ ، یک بار دیگر... »

الله اکبر ...

صدایش در شهر پیچید .

الله اکبر .

مردم لحظه ای دست از کار کشیدند ؛ گویی مدینه به یکباره در سکوت فرو رفت .

الله اکبر ، الله اکبر ...

پس از مدت ها صدای آشنایی از بالای مناره ی مسجد پیامبر می آمد . در دل همه تردید افتاده بود .
آیا ...

اشهد ان لااله الا الله

آری ، به خدا قسم صدای بلال است که می آید . مردم مدینه بی اختیار به طرف مسجد دویدند .

این بلال است که آمده !

اشهد ان ...

فریاد « بلال » مردم که به یکدیگر خبر ورود مؤذن پیامبر را می دادند ، با صدای اذان در هم آمیخت .

... محمد رسول الله

مردم پای مناره جمع شده بودند و به او نگاه می کردند ، عده ای با چشمان اشگ آلود و عده ای متعجب .
اشهد ...
تا خواست جمله ی بعدی را بگوید ، فریاد حسن و حسین را شنید . هراسان به پایین نگاه کرد . حسن و حسین از انتهای کوچه دوان دوان آمدند تا پای مناره رسیدند :

بلال ! تو را به خاطر خدا ، دیگر اذان را ادامه نده مادرمان بر سر سجاده از هوش رفته ...

و گریه امانشان نداد . بلال پایین آمد و آن دو را در آغوش کشید . سرش را بلند کرد و به چهره های شرمسار اهل مدینه نگریست . خواست چیزی بگوید ، اما بغض و خشم اجازه نداد . گونه های حسین را بوسید ، جمعیت را شکافت و به راه افتاد .

از دروازه ی مدینه که بیرون می رفت ، زیر لب می گفت : « مرا ببخش بانو » نسیمی را بر صورتش حس می کرد که بالای کوچه ی بنی هاشم گذشته بود و بوی آشنایی را با خود داشت ؛ بوی غربت علی .






 






تاریخ : چهارشنبه 93/12/13 | 9:9 صبح | نویسنده : حاج شهنام دراوه | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • زیر وب

  • ابزار پرش به بالا